بنیتابنیتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

دل نوشته هام با دختر بی همتای من

یک سال و 4 ماه و 4 روزگی

بنیتا باورم نمی شه انقدر زود بزرگ شدی.... انقدر شیرین شدی که دلم می خواد گازت بگیرم.  خیلی خوشحالم که تصمیم گرفتم پیشت بمونم تا غصه نخوری. باهم کلی بازی می کنیم. البته تو شخصیتت وقتی بامنی کلا عوض می شه همش غر و گریه و نق می شی!!! امروز پنج شنبه است. سه شنبه خونه موندم. صبحش با خنده از خواب بیدار شدی. خیلی خوشحال بودی که تو تخت خودت با دیدن مامان و بابا بیدار شدی. مثل خودمی وقتی از ته قلبت خوشحالی چشمات برقققققق می زنه. برای صبونه دوتا تخم مرغ گذاشتم یکی برای من یکی برای تو. تو دوتاشون خوردی!!! نوش جونت. طرفای 11 سوار ماشین شدیم و رفتیم دنبال خاله آرزو و آرتا بعد دنبال خاله نازنین و پریا. همه باهم رفتیم پیله ابریشم. خا...
20 آذر 1393

ماهگرد 16ام

دخترکم بزرگترین تصمیم زندگیمو گرفتم. تو اولویت منی تو زندگی. دیروز به رئیس گفتم که تا آخر ماه بیشتر نمیام. دیگه من و تو می مونیم باهم. باهم لاو می ترکونیم ورزش می کنیم میرقصیم آموزش می بینیم.درس می خونیم حال می کنیم. اصلا فکرشو نمی کردم یه روزی کارو بذارم کنار. اما واقعا خسته شدم. دیگه وقتی میام خونه جونی برای نمی مونه که با تو سر و کله بزنم. دخترم دایره لغاتت هر روز بیشتر می شه. آب، حمام، شیر، آینه، آبی، لباس دیگه بازم یادم اومد می نویسم.  هرشب گیر می دی میگی ببریمت حمام. خیلی با نمک میگی حمام!!!! بعد دستاتو میاری بالا تا لباستو دربیارم. دیشب هی به من میگفتی میدیدی جوابتو نمی دادم می رفتی پیش بابائی انگشت اونو می گ...
16 آذر 1393

یک سال و 3 ماه و 22 روزگی

امروز نینی پارتی داشتیم خونه آرزو. با بدبختی تونستم شرکتو بپیچونم و به سرعت خودمو رسوندم بهت خونه مامان فائقه. کلی تو ذوق بودم که ساعت 1 تونسته بودم ببینمت. باهم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خاله الی و آنیتا سر خیابون منتظرمون بودن. باهم راه افتادیم. تو راه هی به خاله الی اشاره می کردم تند بیا. تو می خندیدی به این کارای من!!! بعد که انقدر خاله الی آروم رانندگی کرد که تو خوابت برد! رسیدیم خونه خاله آرزو. تو از یه قدمی در تو نمی اومدی. هنوز یخت باز نشده بود. هرکاریت کردم که بریم تو اتاق لباستو عوض کنیم نیومدی. همون دم در ، دامن کوتاهه با بلوزتو تنت کردم. یونا یه توپ گنده دستش بود و تو اونو می خواستی هی به من اشاره می ...
9 آذر 1393

هفته آخر آبان و هفته اول آذر

باز تنبل شدم و برات ننوشتم. از کارات که آدمو از زور ذوق خل می کنه. و غصه که پیشت نیستم. هر روز عزمم جزم تر می شه برای تصمیم پیش تو موندن. عصرا که میام سرتو میذاری رو پام تا من موهاتو ناز کنم و دل منه که می رههههههههههههههههههههه بلاخره صدای گربه رو یاد گرفتی . صداتو نازک می کنی و میگی مئووووو هر روز برات اون برنامه نی نی هوشو می ذارم. خیلی دوست داری با دقت نگاه می کنی. تا یکم دیر ورق می زنم صدات درمیاد! یه قسمتی داره که مثلا اسم حیوونو می گه چهار تا حیوون اون پائین گذاشته تو باید انتخاب کنی کدومش درسته. یه وقتایی درست می زنی روش خیلی ذوق می کنم. دلم می خواد بچلونمت. باورم نمی شه انقدر بزرگ شده باشی. دیگه تمام جملاتمون...
6 آذر 1393
1